بهاره قانع نیا - سپهر را همه دوست داشتند. از آن بچههایی بود که به قول بیبی، نمک داشت. هرجا که میرفت توی دل همه جا باز میکرد. اصلا بلد بود چطور بنشیند، چطور لبخند بزند، چه زمان و به چه اندازه صحبت کند، کجا ساکت باشد و هیچ اظهار نظری نکند.
اما من بیش از همه دوستش داشتم، آنقدر که وقتی به فریم گرد عینکم خندید و گفت شبیه بچهگوگولیها شدهام، زود توی دلم بخشیدمش و به روی خودم نیاوردم. حتی برای اینکه او هم مرا دوست داشته باشد و رفیق خود بداند، کلی کتاب خواندم و سعی کردم سطح نمراتم را بالاتر ببرم و در مسابقات فوتبال مدرسه بدرخشم.
با این حال، سپهر همیشه جلوتر از من بود. برای هر کاری بهترین نقشهها را میکشید.
با اینکه فقط چندماه از من بزرگتر بود، تفکرات و علاقههایش با تفکرات و علاقههای من خیلی فرق داشت. انگار از آسمان آمده بود و چقدر اسم سپهر برازندهاش بود!
صبح پنجشنبه، حوالی ساعت ۱۰ بود که به گوشیام پیامک زد: بیداری؟
به محض دیدن پیامکش قلبم به تاپتاپ افتاد. میدانستم سپهر همینطوری از سر وقتگذرانی به کسی پیامک نمیدهد و حتما کار مهمی دارد.
با خودم گفتم: یعنی اینبار قرار است با هم چه ماجراجوییهایی داشته باشیم؟
فوری نوشتم: بیدار.
نوشت: پس زودی حاضر شو. میآم دنبالت، بریم تا فرهنگسرا.
فرهنگسرا؟! مانده بودم چه فکری توی سرش دارد.
کاش دستکم میگفت برویم پارک پیادهروی.
سپهر انگار فکرم را خوانده باشد، دوباره پیام داد: باور کن خوش میگذرد! طرحهای طلایی برای دهه فجر دارم. دوست دارم تو هم همراهم باشی.
از ذوق خندیدم. چشمهایم برق زدند. فوری پاسخ دادم: دیر نکنی، منتظرم!
***
فرهنگسرا محیط قشنگ و دلبازی داشت، حیاط سنگفرششده با آبنماهای کوچک و بزرگ کتابخانهای مرتب و مجهز.
همانطور که در و دیوار را نگاه میکردم گفتم: تا حالا اینجا نیومده بودم. عجب جای خفنی!
سپهر خندید: توی هر منطقه دستکم یک فرهنگسرا هست که مربوط میشه به شهرداری. چه حیف که تا حالا نیومدی اینجا و از کلاسها و برنامههاش استفاده نکردی.
خدایا چرا سپهر اینقدر همهچیزدان است؟!
- مگه کلاس هم داره؟!
- اوه! تا دلت بخواد! کلاسهای رایگان، برنامههای متنوع. الان هم داریم میریم توی دل یکی از برنامههای جذابش.
چند لحظه ایستادم. سپهر دستم را گرفت و کشید: بیا که بچههای تئاتر منتظرت هستن!
با تعجب پرسیدم: منتظر من؟! سپهر خندید و گفت: برای اجرای نقش خلبان هواپیمای امامخمینی به یک نوجوان قدبلند خوشتیپ نیاز داشتیم که من تو رو پیشنهاد دادم!
عینکم را درآوردم و دستی به موهایم کشیدم. قند توی دلم آب شده بود و چشمهایم از خوشحالی برق میزدند: واقعا من اینقدر خوشتیپم؟!
سپهر آهسته در سالن نمایش را باز کرد و با دست اشاره کرد بروم داخل. وارد شدم خودش هم پشت سرم وارد شد و در را بست.
سالن بزرگ و باشکوه بود و عدهای روی سن ایستاده بودند. سپهر به جماعتی که بالای سن مشغول تمرین نمایش بودند سلام بلندی کرد و گفت: دوستان! بفرمایید! این هم جناب ژان مویی خلبان!